="color:#ffffff;margin-top:0px;">








غـــــــــمــــــكده
تاريخ : چهار شنبه 17 خرداد 1391 | 21:29 | نويسنده : زهـــــــــــــرا


عبرت بگیر عزیزم

یکی بود یکی نبود زیر این گنبد گردون و کبود یه قصه مثل تموم قصه های نا تموم دنیا بود

قصه ای که اولش شروع میشد با یک نگاه

یه طرف نگاه پاک و دیگری پر از گناه

یه دلی بود که کسی اونو نبرد

به کسی دل نمی بست و از کسی گول نمی خورد

اما روزی از روزای روزگار

یه روز از روزای آفتابی آفزیدگار

آدم قصه ی ما نگاهی افتاد تو نگاش

یه نفر نشسته بود عاشق و واله سر راش

یه نفر که گفت بهش دوسش داره خیلی زیاد

یه نفر که گفت به جر اون دیگه هیچی نمی خواد

یه نفر که توی چشماش پر از اشک بی کسی بود

یه نفر که توی حرفاش غم بی هم نفسی بود

آدم قصه ی ما،حرفهای اونو شنید

تو یه چشم به هم زدن خودشو آواره دید

دید که بی اون نفسی توی تنش نیست

دید امیدی واسه زنده موندنش نیست

یه روزی قفل زبونشو شکستو یه گناه کرد

گفت که من "دوست دارم"

اما خیلـــــــــــــــی اشتباه کرد

آخه یار بی وفاش

که نبود عشق تو صداش

گفت مگه جدی گرفتی حرفامو؟

تو به دل گرفتی اون دروغامو؟

دیگه این کارو نکن،دیگه هیچ دروغی رو باور نکن!

عاشق قصه ی ما توی این لحظه شکست

صدای شکستنش تو دل ابرا نشست

باورش نمی شد این جدایی و دربدری

باورش نمی شد این شکست و بی یاوری رو

زیر رگبار جدایی شد یه پروانه ی خسته

شد یه پروانه تنها که پرش به گل نشسته

این شعر رو تقدیم میکنم به اون دختر خانم ها و آقا پسر های گلی که یادشون بمونه که همینجوری به کسی نگن:

"دوستت دارم"


تاريخ : چهار شنبه 17 خرداد 1391 | 21:23 | نويسنده : زهـــــــــــــرا

 

اي کاش ...اي کاش مي توانستيم از آفتاب ياد بگيريم که بي دريغ باشيم در دردها وشاديهايمان

حتي با نان خشکمان و کارهايمان را جز براي قسمت کردن بيرون نياوريم اي کاش مي توانستيم

در غروب مبهم شهري غريب هيچ کس تنهايم را حس نکرد هيچ تفسيري به جز چشمهاي تو وسعت

شيداي ايم را حس نکرد فصل سردي که ويران مي شدم هيچ کس در خوابها يش هم نديد

هيچ وقت دل به کسي نبند چون اين دنيا اين قدر کوچيکه که توش دو تا دل کنار هم جا نميشه

اگر هم دل بستي هيچ وقت ازش جدا نشو چون اين دنيا اين قدر بزرگه که ديگه پيداش نمي کني.
 


تاريخ : چهار شنبه 17 خرداد 1391 | 21:19 | نويسنده : زهـــــــــــــرا


شيشه احساس

شيشه احساس مرا دست نزن

چندشم مي شود از لكه ي انگشت دروغ

او كه مي گفت كه احساس مرا مي فهمد

كو كجا رفت كه احساس مرا خوب فروخت


تاريخ : چهار شنبه 17 خرداد 1391 | 21:7 | نويسنده : زهـــــــــــــرا

آدمک هیچ میدونی تنها شدم..........

بازهم

آدمک هیچ میدونی تنها شدم

آدمک هیچ میدونی بازیچه دنیا شدم

آدمک جدایی سخته میدونی

میدونی تنهایی سخته میدونی

آدمک خوشا بحالت که تو عاشق نمیشی

دلخوش حرف خلایق نمیشی

آدمک جون شده ام تنهای تنها

سر رسیده کوه غمها

آدمک جون آشنایی آتشم زد

آدمک جون یک جدایی آتشم زد

در دو چشمانش جدایی ها نهان بود .من ندیدم

در نگاهش بی وفایی ها عیان بود . من ندیدم

دیدمش در زیر مهتاب با رقیبم خفته بوده

یادم آمد از غروبی این چنین او گفته بوده

سر به پاهای جنون خود نهادم

با خودم فریاد دادم . داد دادم

در شب ویرانیم من تیشه را در دست آن فرهاد دادم

آدمک هرگز نمیدانی که عشقم بی ثمر بود

آدمک هرگز نمیدانی تلاشم بی اثر بود

من هنوزم چشم در راهم !

هنوز با چشمه های اشک هر شب عهد ها دارم

ببارند از دو چشمانم .

که شاید غم فرو پاشد.

منو پیمانه ها اندر دل شبها نمیدانی چه غوغایی بپا داریم .

فرو ریزم بکام خود

شرابی سرخ و آتش گون

چو آن پیمانه ای پر خون
 


تاريخ : چهار شنبه 17 خرداد 1391 | 21:0 | نويسنده : زهـــــــــــــرا

 

هر چه بود تو بودی ناگهان چشم هایت تابید

و لبخند زدی

واین لبخند شیرینت

بـــــــرو ادامه


تاريخ : چهار شنبه 17 خرداد 1391 | 20:38 | نويسنده : زهـــــــــــــرا


 از عشق که....نه....
اما از عاقبت بی عقوبت! این همه فاصله،
از انتهای نامعلوم این کوچه های بی چراغ و چلچله
چرا.........می ترسم!......

من از لحظه ای که چشم های تو،
بین آوار این همه نگاه معنا دار گم شوند!
من از دمی که بازدم تو پاسخش نباشد،
می ترسم!

برو ادامه


ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 17 خرداد 1391 | 20:34 | نويسنده : زهـــــــــــــرا

 

تنهــــــــایی ام را دوســــــــــت دارم

بوی پــــاک نجـــابــــت میـــدهد...


اگـــَر دلـــتــَنــگــی کــَم آوردی غــُصــه نــَخــُور!

مــَن بـــه جــــآی هــَر دویـــِمـــآن دلـــتــــَنــگـِـتــَـم

 


آرزویم برایت این است : در میان مردمی که می دوند برای زنده بودن ، آرام قدم برداری برای

زندگی کردن.

دیروزمان که گم شد ، فردایمان هم که پیدا نیست ، پس امروز پیداها را گم نکنیم .

دلمان که می گیرد ، تاوان لحظه هایی است که دل می بندیم .


تاريخ : چهار شنبه 17 خرداد 1391 | 20:33 | نويسنده : زهـــــــــــــرا

 

این ها را نمینویسم تا دلت برایم بسوزد...

مینویسم تا دل سوخته ام ارام بگیرد

خداوندا آمدنم باتو بود

و رفتنم نیز با تو

پس چرا تلخ ساخته ای

بگو که حکمتت چیست برایم

به روزها دل مبند،

روزها به فصل که میرسند رنگ عوض میکنند.

با شب بمان

شب گرچه تاریک است و ترسناک

ولی همیشه یک رنگ می ماند


تاريخ : چهار شنبه 17 خرداد 1391 | 20:30 | نويسنده : زهـــــــــــــرا


به جای تاج گل بزرگی

که بعد از مرگم برای تابوتم می آوری،

شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن

 


تاريخ : چهار شنبه 17 خرداد 1391 | 20:18 | نويسنده : زهـــــــــــــرا


میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ

این بود زندگی


صفحه قبل 1 ... 10 11 12 13 14 ... 20 صفحه بعد